روستای برنجگان

روستای برنجگان ، بخش باغبهادران ، شهرستان لنجان ، استان اصفهان

ساده بگم دهاتی ام

احمدرضا محمدیان برنجگانی
روستای برنجگان روستای برنجگان ، بخش باغبهادران ، شهرستان لنجان ، استان اصفهان

ساده بگم دهاتی ام

تاريخ : | | نویسنده : احمدرضا محمدیان برنجگانی |

نوروز ۱۳۹۶ مبارک

سال نو می‌شود، زمین نفسی دوباره می‌کشد، برگ‌ها به رنگ در می‌آیند و گل‌ها لبخند می‌زند
پرنده‌های خسته بر می‌گردند و در این رویش سبز دوباره… من… تو… ما… کجا ایستاده‌ایم
سهم ما چیست؟ نقش ما چیست؟ پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟
زمین سلامت می‌کند و ابرها درودتان سال نو مبارک…

سال نو بر همه همولایتی های گلم مبارک

 

1396/01/01


موضوعات مرتبط: دل نوشته ها

تاريخ : | | نویسنده : احمدرضا محمدیان برنجگانی |

پیام مدیر سایت

با عرض سلام خدمت همه دوستان عزیزی که همیشه منو شرمنده محبت های بیکران خودتون می کنید.

بازم از همگی ممنونم که از وبلاگ زادگاهتون دیدن می کنید

و با نظرات قشنگتون منو دلگرم می کنید تا بتونم با مطالب پر بارتر در خدمتتون باشم

با تشکر 

احمدرضا محمدیان

 


موضوعات مرتبط: دل نوشته ها

تاريخ : | | نویسنده : احمدرضا محمدیان برنجگانی |

محرم ۱۳۹۴

گوش کن

انگار صدایی می آید ...

صدای هل من ناصر ینصرنی می آید ....

 آری صدای اربابم حسین است که با کاروان عشق به سمت سرزمین کربلا نزدیک میشوند 

خدایا نکند صدای اربابم حسین را نشنوم  صدای هل من ناصر را  و

یا بشنوم ولی در غفلت و خاموشی و درنگ باشم ... یاریمان کن ...

 

خدایا از تو میخواهم که مارا به غافله عاشوراییان  نزدیک کنی و از غفلت زدگان نباشیم . 

 همیشه میگوییم یا لیتنا کنا معک....نکند که این جمله رافقط در ظاهر بیان 

 کنیم ودر باطن ....چه فایده ای دارد ؟

 صدای رباب می آید ... صدای لالایی  رباب برای طفل شش ماهه اش ...

صدای گام های استوار علمدار کربلا  ...

  عاشورا را فقط عاشوراییان درک میکنند ...  

آری ما  که هنوز از درکعاشورا عاجزیم ...

 بعد از این همه سال هنوز   صدای اربابم حسین در هر لحظه وهر جا

طنین انداز میشود :   

هل من ناصر ینصرنی ؟

 بوی محرم می آید ... محرم نزدیک است ...

 دوباره  محرم تو دلم کرده هوایی        اونقدر پیشت میمونم تا بشم کرببلایی

 

 


موضوعات مرتبط: هیئت ابالفضل العباسدل نوشته ها مناسبت ها

تاريخ : | | نویسنده : احمدرضا محمدیان برنجگانی |

مقــــــدمه

 

به وبلاگــــــ روستای برنجگـــــان خوش آمدیـد

اماده کردن یک وبلاگ درباره روستای برنجگان همواره از آرزوهای من بوده است تا واقعیت هایی را درباره زادگاهم و مردم زادگاهم که به مهربانی و مهمان نوازی معروفند به رشته تحریر در آورم. بخاطر اینکه تحصیلاتم با گرایش روانشناسی است و از طرف دیگر با جستجو در سایت های اینترنتی و… نتوانستم هیچ اطلاعاتی را پیدا کنم لذا بران شدم تا خودم دست به کار شوم و استین همت بالا بزنم و روستای اب واجدادی و زادگاه خودم را برای دوستان و همه کسانی که علاقه به فرهنگ واداب و رسوم روستاهای این مملکت دارند معرفی کنم تا بتوانم کمکی به حل مشکلات هم ولایتی های خودم  کرده باشم . امیدوارم که بتوانم با راه اندازی این وبلاگ مشکلات جوونای این ابادی را به گوش مسئولان محترم برسانم تا انشا الله در رفع انها اقدامی صورت گیرد . از مسئولین محترم ارگان های زیربط مثل بخشداری باغبهادران و فرمانداری لنجان و بقیه نهادهای مرتبط هم که سری به وبلاگ من میزنن استدعا دارم که مردم این روستا را از چشم خودشون دور نگه ندارن و در راه اعتلای فرهنگ زندگی در روستا و جلوگیری از مهاجرت به شهرها , کمکهای خودشونو از مردم این روستا دریغ نکنند در ضمن از همه دوستان تقاضا دارم که برای تکمیل این وبلاگ اگر مطالب و مستندات و منابع خوبی در دست دارند برای اینجانب ارسال کنند تا با درج در وبلاگ همه بتوانند از ان استفاده ببرند 

 

شکلک های محدثه

 

موضوعات مرتبط: اخبار برنجگاندل نوشته ها

تاريخ : | | نویسنده : احمدرضا محمدیان برنجگانی |

برنجگان



برنجگان روستای زیبای من عاشقت خواهم ماند و دوستت خواهم داشت و با تو درد دل خواهم گفت و گوش خواهم داد به نغمه های زیبایت و بی هیچ سخنی در آغوشت خواهم گریست بی آنکه حس کنی در تو ذوب خواهم شد بی هیچ حراراتی اینگونه شاید احساسم نمیرد . با قدم زرن در دل کوچه هایت درد دلم را برای تو می گویم میدانم تو اسرار مرا در درونت نگه میداری نه بخاطر اینکه رازدار هستی بلکه بخاطر اینکه وجود باصفایت از هر زشتی و پلیدی مبراست . تمام خاطرات کودکی با وجود تو زنده می شود .

شب از دریچه چشمانم رویش گلهایت را میبینم و راز نگاهم را با تیغهای سوزان افتاب به زمهریر قلبت میفرستم و اب زلال مهرورزی دیدگانم را به پای نازکین نهال امیدت جاری میکنم تا جان سوخته ام سایه افکند به خاطرات تلخ سالهایی که بی تو گذشت.

يك روزي اگر پس از يك يا دو دهه ي ديگر من و شمايي كه در اين سوي زادگاهمان روزگار مي گذرانيم. به هر انگيزه اي دوباره حتي براي يك بازديد كوتاه به روستايمان برويم .اگر بجاي كوچه ، محله و روستايي كه در حافظه مان داريم . با مكاني روبرو شويم كاملا متفاوت با تمامي تصويرذهني قبلي مان دچار چه احساسي خواهيم شد؟ اولين سؤال آيا اين نخواهد بود كه من در كجايم و هرآنچه درجلو ديدگان  من است چيست ؟ خانه ها ، كوچه ها و نقطه به نقطه جايي كه در آن زندگي مي كردم اكنون كجاست ؟

تمامي موجوديت روستايمان با همه ي زشتي ها و زيبايي هاي خود در گذر زمان در ذهن ناخود آگاه و خودآگاه من و شما حك شده و در حافظه مان نقش بسته است. هر روستا و شهري  بناگزيردر گذر زمان دستخوش تغيير و تحول خواهد شد اما اگر اين تغييرات، بنياد تمامي دستاوردهاي قبلي را نابود سازد بمنزله ي نابودي تمامي حافظه جمعي و تاريخي آن محل خواهد بود . گوشه هايي ازآثار انسانی هر شهر و روستا براي حفظ اين حافظه بايد باقي بماند . اين كه چه چيز و كدام اثر و یا بافت معماري قابليت ماندگاري دارد بسته به ارزش گذاري افراد كارشناس مي باشد . اما من وشما حتي اگر كارشناس هم نباشيم آيا مي توانيم به آساني خاطرات مان از مسجد كوچك و بزرگ ، حمام ، کوچه و پس کوچه های روستايمان را به فراموشی بسپاریم؟

تصور كنيم روز و لحظه اي را كه در بلندي اي ايستاده ايم و به جايي مي نگريم كه روزي و روزگاري در آن زاده شده ايم. رشد كرده ايم. در مدرسه ي فقط  یک اتاقه آن با دانش آمورانی از كلاس اول تا پنجم و يك معلم که برای کلاس اول تاپنجم  درس می داد در س خوانده ايم .به صحرا و كوه و دشت رفته ايم.ازدامنه ي اين يا آن كوه و تپه هيزم آورده ايم و...اكنون هيچ اثري از آن خاطرات را نتوانيم ببينم .حال اين تغييربه هر دليل كه روي داده باشد چه بدلیل بروز عوارض طبيعي،چه تخريب بافت قديمي و ساخت و ساز با الگوهاي شهري ، تفاوت چنداني در احساسي كه  آن لحظه آدم را در بي كجايي قرار مي دهد نمي كند.

بزرگ شدن تاوان داشت ومن نمی دانستم  چقدر رها بودم هر تابستان به شوق دیدن روستای محل تولدم  انقدر اشتیاق داشتم که تا صبح سفر خوابم نمی برد بعد از رسیدن به روستا انقدر میدویم که نفسم بند می آمد با رسیدن به چشمه پایین روستا آنقدر آب میخوردم که دل درد میگرفتم  تا به در خانه خودمان برسم در همه همسایه را می زدم وبه دوستام ورود خودم را خبر میدادم همان روز اول آفتاب صورتم را می سوزاند . چه خوب بود در کنار تنوری گرم شوی که در روز مه الود روستا برای پختن نان مهیا شده بود و آش دوغی که سبزی هایش را خودم از طبیعت جمع کرده بودم کاش هر تابستان تکرار میشد ولی افسوس بزرگ شدم  دیگر رها نیستم دیگر نمی دوم حتی اجازه نمی دهم آفتاب صورتم را بسوزاند بزرگ شدم  واین تاوان بزر گیست

 

 


موضوعات مرتبط: اخبار برنجگاندل نوشته ها

تاريخ : | | نویسنده : احمدرضا محمدیان برنجگانی |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.

دانلود آهنگ جديد